مرد نشسته بود ...
زن میگفت : اینطوری خونمون خیلی دلباز تره ...
مرد نشسته بود روی مبل ...
زن میگفت : در ضمن ... من همیشه دوست داشتم یه خونه بزرگ داشته باشم ...
ااندازه کل محله ... یا اصلا اندازه کل شهر ..
.مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود ..
زن میگفت : نظرت چیه مبل و بذاریم کنار تیر برق ...
مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود
به حکم تخلیه...
نظرات شما عزیزان:
بـزرگترین حـماقتِ انـسان در زنـدگی،
لـبخند زدن بـه کـسی اسـت
کـه ارزش نـگاه کـردن هـم نـدارد...
پاسخ:چه ظریفانه است خلقت قلب آدمی....! به تلنگری میلرزد....! به لحنی میسوزد....! برای دلی میمیرد....! با نگاهی جان میگیرد.....! و.... به یادی میتپد....